ایام امتحانات رو دوس دارم =)

نه به خاطر امتحاناش . چون سه روز تعطیلی و بعدم کلا دو ساعت میری مدرسه و میای 

تازه چون زود برمیگردم ، وقت هست و وارد حرمم میشم و زیارتم میکنم =)

تو خونه هم خیلی درس بخونی باز اونقدر که مدرسه ازت وقت میگیره ، این نمیگیره !!

انگار میری یه آمپول میزنی و بر میگردی

امروز اولین آمپولمون رو که هندسه بود زدیم :

امسال که شروع شد تصمیم داشتم مثل چی درس بخونم . بعد از یکی دو هفته خسته شدم و بیخیال شدم :|

الان دوباره برگشتم به فاز درسخونی . ببینم درست میشه یا نه 

توی رباتیکم که داریم دوباره واسه مسابقات آماده میشیم .

امیدوارم اتفاقی نیوفته که خونواده قبول نکنن برم 

درسته که پارسال گذاشتن،ولی امسال چون میوفته تو امتحانات پایان ترم شاید بابا به خصوص حساس بشه و نزاره :/

البته صد در صد نیست . احتمال تغییر تاریخ هم هست . به هر حال این چند وقتی که بین امتحانا خالی دارم رو میزارم واسه رباتیک . البته به خاطر خودم و گروهم .

نه به خاطر این سرپرست گروه رو مخ که همش میگه چرا هیچ کاری نمیکنید ؟!

اصن آدم منطقی ای نیست . هرکاری انجام میدی که بهتر از قبل بشی ، بازم دفعه بعدی کاری به کار انجام شده نداره :/ فقط میگه هیچ کاری نکردید . وانقدر بحثو میپیچونه که اصن یادت میره بهش بگی نخیر فلان کارو انجام دادیم و اینا .

فقط بلده حرف بزنه :/ خودش هیچ کاری بلد نیس !! استادمونم از بیرون ماجرا رو دیده و چون خوب حرف میزنه اینو کرده رئیس گروها!!

دیگه نمیدونه ایشون که اینقدر داره خوب حرف میزنه درست ، ولی هیچ حرف خوبی برای زدن نداره 

خلاصه اینگونه است.

پنجشنبه رفتم سر کلاس زبان ترم جدید .

بعد از کلاس رفتیم پیش تیچر قبلی ، چون بچه ها باهاش حرف داشتن . منم ازش تشکر کردم به خاطر اینکه تاخیراتم خیلی زیاد بود و در اصل باید این ترم رو میوفتادم ولی ننداخت و بهم ۹۲ داد :)

گفتم : خیلی ممنون بابت نمره ای که بهم دادین!

گفت : خواهش میکنم . ولی انصافا از سرتم زیادی بود :/

بعد رفیق حسودم پرید وسط گفت : آخه چرا به این که نزدیک بود حذف بشه ۹۲ دادین و به من ۸۱؟!

گفت : خب توی کلاس خیلی فعال نبودی و اینا . بعدم من که بهش ۹۲ ندادم !!!

خلاصه این باعث شد من نظرم نسبت به همه چی تغییر کنه . قبلا فکر میکردم خعلی بدشانسم ولی ظاهرا زیادم بد شانس نیستم =)

توی سیستم اشتباهی اتفاق افتاده و نمرم خیلی بالا رفته 

اینم از این .

راستی پنجشنبه به عشق اعتقاد پیدا کردم =)

من زیاد به عشق اعتقاد نداشتم ولی پنجشنبه تازه درکش کردم 

بعد از کلاس زبان با مریم رفتیم مغازه کناری . دفه پیش من کاپوچینو گرفتم و مریم هات چاکلت ولی ایندفه برعکس . هات چاکلتاش خعلی باحاله . انگار همون موقع شکلات رو داغ کرده بود ریخته بود تو لیوان (بدون آب جوش) خعلی غلیض بود !!

هیچوقت چنین هات چاکلت غلیظی نخورده بودم =) {ببخشید اگه دلتون آب شد }

خلاصه به وسطای لیوان که رسیدم حالم داشت به هم میخورد ولی بازم از شدت علاقه نمیتونستم ولش کنم و اینجا بود که فهمیدم عاشق شدم 

بعله منحرفا !! عاشق شکلات شدم 

خلاصه به نظرم جالب بود دیگه @_@

+ اضافه نوشت : چقدر دلم واسه یه پست دراااااز تنگ شده بود 


حس پست تکراری بودن بهم دست داده :|

همش میام اینجا میگم تعطیلیم و میرم :/

خب . امروزم دوباره تعطیل شدیم و طبیعتا خیلی خوشحال شدم =)

از بس به خاطر بیماری یا آلودگی هوای تعطیلمون کردن که احساس میکنم دنیا شده مثل فیلم میان ستاره ای !!

"زمین دیگر جای مناسبی برای زندگی نیست"

ما باید از اینجا کوچ کنیم 

خدایا این تعطیلیا رو از ما نگیر 


دوماه از اول سال تحصیلی گذشت و من موفق شدم =)

بابا قبول کرد که ظهرا پیاده بیام خونه .

قشنگ یه پاره خط در نظر بگیرید که وسطش حرمه ، سمت راستش مدرسم ، و سمت چپش خونمون .

یعنی از اول سال من به امید این راه قشنگ تا مدرسه خوشحال بودم که امسال سرویس نگرفتیم :)

ولی سال که شروع شد ، صبحا بابا منو می برد :/

ظهرا هم بابا خودش میومد دنبالم و میگفت پیاده نیا خسته ای :/

ولی بلاخره پس از دو ماه بابا قبول کرد که ظهرا پیاده بیام خونه .

الان سه روزه که این راه رو پیاده میام خعلی حال میده . 

چون هم پیاده روی حال میده و کلا باحاله دیگه . اونم تو پاییز =)

هم اینکه نیم ساعت من جلو مدرسه یخ میزدم که بابا بیاد دنبالم بعدم تا برسیم خونه

ولی الان نیم ساعت رو در حال پیاده روی ام و زودتر میرسم خونه:)

و مهمترینشم رد شدن از حرمه :)

ولی خب چون سر ظهره فرصت ندارم برم داخل و یه زیارت بخونم . چون در اون حال روده کوچیکه داره بزرگه رو میخوره و میترسم یهو زیارت نامه رو وسط خوندن بخورم 

+بنده به تازگی بسی شکمو گشته ام :) ولی از این شکمو ها که میخورن و چاق نمیشن 

خلاصه از نزدیک یه سلام میدم تو راه و میام خونه .

حالا چون تازه بابا قبول کرده ، حرفی نزنم بهتره . یه ماه که بگذره و این جریان عادی شد ، برای صبحا پیاده رفتن رو مخ بابا کار میکنم 

اینجوری راه : خونه به حرم به مدرسه هم آزاد میشه =)

اصن شاید حتی خیلی زرنگ شدم و نماز صبحم حرم خوندم=)

# به امید پست : خونه-حرم-مدرسه

اضافه نوشت : انار چرا نمیتونم وبتو باز کنم ؟

باز میشه ها !! ولی پایین نمیاد :/

اگه کسی میدونه چجوری راهنمایی کنه !!!


فک کنم من اولین کسی ام که از این اتفاق مهم خبر دار شده .

از هیچ کدوم از بروبچ خبری نیست آخه!!!

بلاخره نت وصل شد 

امروز اینقدر تو مدرسه دلم گرفته بود که داشتیم با مهدیه فک میکردیم اگه تا چند وقت دیگه وصل نشد، بریم اعلامیه اغتشاشی چیزی پخش کنیم که از یه روزی دیگه هیشکی نره سر کار 

الان فقط ذوق زدم . دیگه خاطرات و چیزای دیگه رو بعدا مینویسم


امروز برا بار صدم دیدن فیلم جومونگ .(البته فکر کنم این قسمتو قبلا ندیده بودم!!) یه سوتی گنده توی فیلم کشف شد البته اول داداشم متوجه این سوتی گنده شد! توی صحنه ای که جومونگ رفت زیرزمین قصر زوانتو که حالا تبدیل به قصر خودشون شده. اون قسمتی که جومونگ داشت آینه نقره ای رو میدید و در حال تعجب بود . دست یکی از عوامل پشت صحنه ، پشت سرش ظاهر شد ! بنده عاشق سوتی گرفتن از فیلمام ! انگار راز مهمی را کشف کرده ام تا یافتن سوتی های بعدی در فیلم های بعدی
چینگده وخته نیومدم ! عید قربان رو تبریک میگم به همه =) چن وقته حس عجیبی دارم! احساس میکنم زیادی بزرگم =/ هنو بیست سالمم نشده ولی حس میکنم دارم پیر میشم :| دیه مث قبل جوون نیستم! اراده آهنینم رو دارم از دست میدم ! توی همه کارا . از جمله سحرخیزی! قبلا خودمو کوک میکردم واسه 4 صبح دیگه فرقی نداش 11 بخوابم یا 2 بامداد! ولی الان به زور 6 پامیشم=| نه تنها 8 ساعتم باید کامل شه بلکه اگه ساعت نزارم تا 10 ساعت هم میخوابم :( قبلا مث این جنگجو های فیلما هستن صاف
سلوووم =) قالب جدید شتوره!؟ چندروز پیش داشتم بین وب ها مختلف قدم میزدم که این قالبه رو روی یه وبه دیدم و خیلی خوشم اومد=) ولی بازم پس از مدتی میخوام برگردم به قالب قبلی . نسبت بهش حس نزدیکی دارم شایدم به این عادت کردم :)) راستیییییییییی یه خبر خوووب =) لپتاپم درستید :) البته مثل قبل نشده:( . ولی میشه فعلا باهاش گذروند تا ببینیم چه شود. خب دیگه اینکه . گفته بودم برنامه های این تابستونم رو میگم.
خبر خوب دارم و خبر بد! خبر خوب اینکه من امسال اصلا درس نخوندم و اصلا جدی نگرفتم و با اینکه نصف سال تحصیلی مجازی بود حدس میزدم بیوفتم و حداقل سال بعد نتونم تو نمونه دووم بیارم! ولی کارناممو گرفتم و دقیقا یه ذره جلوتر از لب مرز شدم خلاصه به خیر گذشت و :)) خبر بد اینکه لپتاپی که بیشتر از 10 سال زندگیمو باهاش گذروندم و وقتی ازم میپرسن لپتاپتو بیشتر دوس داری یا داداشتو نمیدونم کدومو انتخاب کنم. لپتاپی که اندازه یکی از اعضای خانواده دوسش داشتم! لپتاپی که کلی
تولد حضرت معصومه (س) عزیزم مبارک روزمونم مبارک رفقا =)) این اولین بار تو عمرمه که روز منه =) همیشه شاید در فضای مجازی تبریک میگفتم و میگرفتم ولی اولین روزمه که خانواده به عنوان روز دختر بهم تبریک گفتن =) هدیمم سه تا بسته آدامسه مهم اینه که بهمون تبریک بگن دیه . حس خوبش همینه =) دیروز یه هدیه ی گنده هم از خودم گرفتم =) خدابیامرز خیلی تلاش کرد زنده بمونه :( چن روز پیش مهدیه گفت گوشیم بلاخره خراب شده و .
من هنوز در حالت خنثی هستم =| روزای کسل کننده ای ندارم ولی نمیدونم . ناراحت نیستم ولی خوشحالم نیستم. ولی یه حس آزادی خاصی دارم :)) کنار خیابون که قدم میزنم(یه تیکه راه که از ماشین پیاده میشم میرم آموزشگاه فک کردین خانواده من میزارن کروناییه کنار خیابون قدم بزنم ؟ =| ) بازم قبل و بعد کلاس بعضی وقتا با مامان بعضی وقتا هم تنهایی تا پدر گرام بیاد دنبالم نمیدونم چرا حس عجیبی دارم . و اکثر اوقات تو خیابونا من تنها کسیم که ماسک زدم =| آمار همش داره میره

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فــاز شــرابی دانلود کلیپ جدید راز پیشرفت در کار و زندگی خسته تر و‌دیوانه تر سروشی ها اینجا همه چی هست شادیناخبر yoga - pranayama - karma - meditation